[5] "Death or Life"
پارت 5"
ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه راه افتاد توی راه که بود به حرف سرهنگ فک میکرد
یعنی ممکنه لین ماموریت اخرش باشه اگه اینطور باشه پس یعنی دیگه هیچوقت فرصتی برای دیدن خواهرش نداره اگه توی این ماموریت جونشو از دست بده چی تصمیم گرفت بره پیش خواهرش و اگه برای اخرین بارم شده ببینتش مسیرشو عوض کرد و به طرف فروشگاه لوازم کادویی رفت ماشینو خاموش کرد و پیاده شد وارد فروشگاه شد با چشماش دنبال یه هدیه خوب واسه خواهر کوچولوش می گشت بعد از اینکه کل فروشگاهو زیرو رو کرد بلاخره تونست یه چیز مناسب براش پیدا کنه یه کلاه و شال گردن کرک دار که توی این روزای زمستونی به دردش میخورد قرمز رنگ مورد علاقش بود واسه همین رنگ قرمزو انتخاب کرد چشمش به دست گل رزای قرمز افتاد میدونست جینا گلای رز قرمزو دوست داره به طرف صندوق رفت بعد از حساب کردنش سوار ماشین شد و به طرف مدرسه شبانه روزی که خواهر کوچولوش اونجا بود راه افتاد بعد از حدودا 40 دقیقه رسید به اونجا رفت داخل خودشو به نگهبان معرفی کرد و وارد سالن مدرسه شد به طرف دفتر مدیر رفت در زد و وارد شد مدیر با دیدن جیمین از جاش بلند شد و شروع کردن به احوال پرسی بعد از اینکه جیمین روی صندلی نشست شروع ب صحبت کردن مدیر مدرسه زن فهمیده و با کمالاتی بود خیلی مهربون بود و با بچه ها خوب رفتار میکرد یه جیمین قول داده بود که مراقب جینا باشه
مدیر : خوش اومدی پسرم
جیمین : ممنونم
مدیر : اومدی جینا رو ببینی
جیمین : بله میخواستم ببینمش
مدیر : الان میگم بیاد
جیمین : ازتون ممنونم
تلفن رو از روی میزش برداشت و به نظرم مدرسه اطلاع داد ک یکی از دانش اموزا برای ملاقات با خانوادش بیاد
توی اتاق ملاقات اولیا نشسته بود حالتش چهرش مثل قبل نبود توی این ۱۰ سال هیچوقت اینقد از مردن توی یه ماموریت مطمئن نبود حس میکرد این دفعه اخره برای اینکه جینا متوجه این موضوع نشه لبخندی از روی اجبار روی لباش نشوند دست گل قرمزو توی دستاش چرخوند
با صدای در به خودش اومد و نگاهشو به در داد
جینا با دیدن جیمین بی اختیار شروع کرد به گریه کردن....
ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه راه افتاد توی راه که بود به حرف سرهنگ فک میکرد
یعنی ممکنه لین ماموریت اخرش باشه اگه اینطور باشه پس یعنی دیگه هیچوقت فرصتی برای دیدن خواهرش نداره اگه توی این ماموریت جونشو از دست بده چی تصمیم گرفت بره پیش خواهرش و اگه برای اخرین بارم شده ببینتش مسیرشو عوض کرد و به طرف فروشگاه لوازم کادویی رفت ماشینو خاموش کرد و پیاده شد وارد فروشگاه شد با چشماش دنبال یه هدیه خوب واسه خواهر کوچولوش می گشت بعد از اینکه کل فروشگاهو زیرو رو کرد بلاخره تونست یه چیز مناسب براش پیدا کنه یه کلاه و شال گردن کرک دار که توی این روزای زمستونی به دردش میخورد قرمز رنگ مورد علاقش بود واسه همین رنگ قرمزو انتخاب کرد چشمش به دست گل رزای قرمز افتاد میدونست جینا گلای رز قرمزو دوست داره به طرف صندوق رفت بعد از حساب کردنش سوار ماشین شد و به طرف مدرسه شبانه روزی که خواهر کوچولوش اونجا بود راه افتاد بعد از حدودا 40 دقیقه رسید به اونجا رفت داخل خودشو به نگهبان معرفی کرد و وارد سالن مدرسه شد به طرف دفتر مدیر رفت در زد و وارد شد مدیر با دیدن جیمین از جاش بلند شد و شروع کردن به احوال پرسی بعد از اینکه جیمین روی صندلی نشست شروع ب صحبت کردن مدیر مدرسه زن فهمیده و با کمالاتی بود خیلی مهربون بود و با بچه ها خوب رفتار میکرد یه جیمین قول داده بود که مراقب جینا باشه
مدیر : خوش اومدی پسرم
جیمین : ممنونم
مدیر : اومدی جینا رو ببینی
جیمین : بله میخواستم ببینمش
مدیر : الان میگم بیاد
جیمین : ازتون ممنونم
تلفن رو از روی میزش برداشت و به نظرم مدرسه اطلاع داد ک یکی از دانش اموزا برای ملاقات با خانوادش بیاد
توی اتاق ملاقات اولیا نشسته بود حالتش چهرش مثل قبل نبود توی این ۱۰ سال هیچوقت اینقد از مردن توی یه ماموریت مطمئن نبود حس میکرد این دفعه اخره برای اینکه جینا متوجه این موضوع نشه لبخندی از روی اجبار روی لباش نشوند دست گل قرمزو توی دستاش چرخوند
با صدای در به خودش اومد و نگاهشو به در داد
جینا با دیدن جیمین بی اختیار شروع کرد به گریه کردن....
۷۸.۷k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.